کاپیتان و دشمن نام رمانی بهنوشتۀ «گراهام گرین» است که به همت نشر نگاه با ترجمۀ عباس پژمان منتشر شده است . تصویر “مرز” و مفهوم “شک” همیشه ذهن گراهام گرین را به خود مشغول میداشت. در بسیاری از رمانهایش مرزی را ترسیم کرده و در کاپیتان و من نیز گویی که میدانسته این آخرین رمان او خواهد بود، برای وداع با تصویری که از کودکی همدم او بوده، به ترسیم یک مرز پرداخته است. این بار مرز استعاره است از شک، و به جای ایجاد یقین، به جای تصدیق درست و نادرست، خوب و بد، حق و ناحق، درباره آنها القای تردید میکند. شاید به همین دلیل است که شهر پاناماسیتی را صحنه رویداد این رمان قرار داده است. شهری که در دل آن مرزی بود (تا 1979) بین کشور پاناما و ایالات متحده و دو سوی خیابانی در این شهر به دو کشور متفاوت تعلق داشتند. این سو پانامای روستایی و آن سو آمریکا…
من اکنون در بیست و دومین سال از زندگى خود هستم و با این حال تنها سالگرد تولدى که مىتوانم آن را به وضوح از بقیه متمایز کنم دوازدهمین سالگرد تولدم است. چون در این روز مرطوب و مهآلود سپتامبر بود که براى اولینبار کاپیتان را دیدم. هنوز هم میتوانم به یاد بیاورم که شنها در زیر کفشهای ورزشیام در حیاط مدرسه خیس بود و برگهایی که باد در ایوان جلوی نمازخانه ریخته بود چه لغزنده کرده بود کفاش را وقتی که من در فاصلهی بین دو کلاس از آنجا دویدم تا به دست دشمنانم نیفتم. سُر خوردم و یکدفعه متوقف شدم، در حالى که تعقیبکنندههایم سوتزنان دور شدند، چون مدیر مخوفمان در وسط حیاط ایستاده بود و داشت با مرد قدبلندی که کلاه گرد لبهدارى به سر داشت حرف مىزد. تیپی که آن روزها چندان معمول نبود. از اینرو مرد شبیه هنرپیشهاى در لباس بازیگرها شده بود _ این تصورم چندان هم بىربط از کار درنیامد. چون دیگر هیچوقت او را با این جور کلاه ندیدم. آن مرد عصایى را مثل تفنگ بر شانهاش انداخته بود. هیچ نمىدانستم او کیست و بالطبع نمىدانستم چطور شده است که شب پیش، حالا به ادعاى خودش، مرا در یک بازى نرد از پدرم برده است.
دیدگاه خود را بنویسید