کتاب بدرقۀ گابو و مرسدس | رودریگو گارسیا
روایت فرزند ارشید گابریل گارسیا مارکز از مرگ پدر و مادرش | انتشارات ثالث
رودریگو با تماس مادرش از مکزیک متوجه می شود غول ادبیات جهان سرما خورده و باید هر چه سریع تر خودش را به بالینش برساند، چون به اعتقاد مادرش این سرماخوردگی قطعاً پیردمرد را از پا در خواهد آورد. رودریگو روزهای پایانی پدرش را با خاطراتی پیوند می زند که برای خوانندگان این برندۀ کلمبیایی جایزۀ نوبل بسیار آشناست؛ گویی ژنرالی در آخرین ایستگاه خود قرار گرفته یا قهرمان های صد سال تنهایی پی خالقشان آمده اند تا او را که در کشمکش با مرگ و زوال عقل شوخ طبعی اش را همچنان حفظ کرده در جهانی مارکزی به تصویر می کشد. رودریگو از پرنده ای می نویسد که وارد خانه می شود، سرگردان خودش را به دیوار شیشه ای ایوانی که پاتوق پدرش بوده می کوبد و بی جان روی زمین می افتد. چند ساعت بعد قلب نویسنده برای همیشه از کار می افتد. کارکنان مؤسسۀ کفن و دفن برای گابویی که با یک دسته از رزهای زرد محبوبش وارد کورۀ مرده سوزی می شود کف می زنند و به احترامش کلاه از سر برمی دارند؛ با ناپدیدشدن جسد یکی از متصدیان فریاد می زند: « خداحافظ، رییس.»