کتاب مسئولیت و داوری | هانا آرنت
انتشارات فرهنگ نشر نو
زنِ شاهدی هست که از میامی به فرانکفورت آمده بود چون روزنامهها را خوانده و نام دکتر لوکاس را دیده بود: «مردی که مادر و خانوادهام را کشت.» زن تعریف میکند که این اتفاق چطور رخ داد. او در مهٔ ۱۹۴۴ از مجارستان آمده بود. «بچهای در آغوش داشتم. گفتند مادرها میتوانند پیش بچههایشان بمانند، و بنابراین مادرم بچه را به من داد و مرا طوری لباس پوشاند که بزرگتر به نظر برسم. [خود مادر دستِ بچهٔ سومی را در دست داشت.] وقتی دکتر لوکاس مرا دید احتمالاً متوجه شد که بچه مال من نیست. بچه را از من گرفت و انداخت بغل مادرم.» دادگاه بلافاصله حقیقت را میفهمد. و زن، که ظاهراً هنوز از قواعد آشویتس بیخبر است – که تمام مادرانِ همراه با بچه را بهمحض ورود، به اتاق گاز میفرستادند – از جلسهٔ دادگاه خارج میشود، بدون اینکه بداند او که به دنبال قاتل خانوادهاش بوده ناجی زندگی خودش را به چشم دیده است. این اتفاقی است که میافتد وقتی انسانها تصمیم میگیرند جهان را زیر و زبر کنند.