بخش هایی از متن کتاب
یک خمپاره خورد جلوی موتور. خمپارة بعدی خورد کنار ما. حس کردم یک چیز داغ رفت توی ران چپم.گرمی خون را که از بالای ران میسُرید و از روی زانو و ساق پام حرکت میکرد و توی گِتر شلوارم جمع میشد، حس میکردم.
خونی برات نمونده بود مؤمن! کمکم داشتی شهید میشدی. کجا ترکش خوردی؟
به علی خرّمی نگاه کردم و زیر لب گفتم: ترکش نخوردم که! پام خورد به اگزوز موتور اینجوری شد.
علیآقا به پای من اشاره کرد و با تعجب گفت: پس این باندا رو برای خوشگلی بستن به رونت؟
دکتر نزدیک آمد و درحالیکه نبضم را میگرفت، گفت: از پات عکس گرفتیم یه ترکش توی رونته پسرجان! چرا پرتوپلا میگی؟ میدونی تا حالا چن واحد خون بهت تزریق کردیم؟
انگار فایدهای نداشت. با خجالت جواب دادم: با خرّمی که میاومدیم، توی سهراه ترکش خوردم. گفتم اگه بگم مجروح شدم برم میگردونن عقب، هیچی نگفتم!