کتاب پاهای خودم | فخرالدین سبزخانی
| مجموعه داستان | نشر چلچله
بخش هایی از متن کتاب...
اوایل بهار بود. همه برفی که طی آن زمستان سرد، کوهها و دشتها را سفید پوش کرده بود؛ ذره ذره آب میشد و قطره قطره از سنگها و صخره ها می چکید و راهی جویبارها می شد. جویبارهای کوچک و نغمه خوانی که رفته رفته آنقدر پر جوش و خروش می شدند که وقتی توی رختخواب دراز می کشیدم، صدای رودخانه را به وضوح می شنیدم و با همهمه اش به خواب می رفتم.
اما صبح، اولین صدایی که با آن چشم باز می کردم و بیدار میشدم،های و هوی گنجشکهای شاد و خوش آوازی بود که در میان شاخ و برگ درختان باغچه مان جست و خیز می کردند و تولد یک روز دیگر را جشن می گرفتند.
بعد از آن همه برف و سرمایی که بچه ها را مجبور کرده بود تا در خانه بمانند و خودشان را به نوعی مشغول کنند، حالا از رفتن به دشت و صحرا و دیدن آن همه سبزی و طراوت آنقدر خوشحال بودند که هرشب، بی صبرانه منتظر فردا میشدند تا باز در میان یونجه زارها و علف زارها بدوند و بازی کنند. من هم دیگر مجبور نبودم تا همه روز را کنار بخاری هیزمی بنشینم و درس هایم را چندین و چند بار مرور کنم. یا که از پشت پنجره، هوای برفی و مه گرفته بیرون را تماشا کنم و با انگشت، روی شیشه های بخار گرفته اش را نقاشی کنم.
.
.
.
قصه های مادر بزرگ هم دیگر چنگی به دل نمیزد و میل چندانی به شنیدنشان نداشتم. ولی هیچ وقت دلم نمی آمد که این موضوع را بگویم و به رویش بیاورم. چون هر وقت صدایم می کرد تا ناخنهایش را کوتاه کنم، دوباره شروع به گفتن قصه ای می کرد که مثل بقيه قصه هایش تکراری بود و مثل هم. اما وقتی میدیدم؛ با چه لحن زیبا و مهربانی آن قصه ها را سرهم می کند و می گوید، بی اراده و با حوصله گوش میدادم که البته بعضی وقتها واقعا خنده ام می گرفت. چون با وجودی که فقط همین یک قصه را بلد بود و می گفت، ولی هر بار، آن را به گونه ای تعریف می کرد که با دفعات قبل تفاوت بسیاری داشت و نمیدانم، این به خاطر فراموشی اش بود که تازه گی ها بیشتر شده بود یا این که در گفتن قصه های تکراری و با مزه مهارت زیادی داشت و خودش نمی دانست؟
.
.
.
از همین نویسنده منتشر شده است: