کتاب آیلار (رمان)
رمان آیلار نویسنده: مریم معجونی انتشارات: علم
دختری از تبار طبیعت، پرشور چون رود و فریبنده همچون انوار نقره فام خورشید، شیطون و دوست داشتنی که میتونه شهری رو به هم بریزه در عنفوان جوانی و نشاط پی به رازی شگرف میبرد، رازی که زندگیش را دگرگون میسازد. از کشف این راز نمی داند بگرید، یا خوشحال باشد. بهت زده به خواستگارش مینگرد. برایش سخت است که به خود بقبولاند عاشق دل خسته اش کسی نیست جز برادر…..
خلاصه رمان آیلار
– خواهش مي كنم امير سريعتر برون…
– باشه عزيزم نترس الان مي رسونمت به بيمارستان…
– اي واي خدا ديگه طاقت ندارم…
در حاليكه درد تمام پيكر ظريفش را احاطه كرده بود با نگراني به صندلي عقب نگريست چهره ي گرفته و غمگين طفل خرد سالش قلبش را به درد آورد .به سختي لبخندي زد و گفت:
– چيه كامي جون اين چه قيافه ايه كه گرفتي؟
ناگهان صداي گريه ي پسر بچه فضاي كوچك اتومبيل را پر كرد:
– شما داريد مي ميريد؟
ترانه دستش را به طرف كامران دراز كرد و دست كوچك و لطيف پسر خرد سالش را در دست گرفت و نوازش داد:
– كي گفته ماماني داره مي ميره؟ فقط ني ني كوچولومون كمي عجله داره مي خواد زودتر از موعد بياد و داداش نازش رو ببينه………
كامي كه از صحبت هاي مادرش چيزي نمي فهميد. حرف او را قطع كرد و گفت:
– يعني شما نمي ميريد؟
امير از درون آيينه به چهره ي نگران فرزندش انداخت و گفت:
– نه عزيزم ماماني فقط يه كم دلش درد گرفته همين…
– يعني نمي ميره؟
نه عزيزم مگه هر كسي كه دلش درد بگيره مي ميره؟ نغمه خوابه يا بيداره؟
كامي به چهره ي آرام نغمه ي شش ماهه كه درون صندلي كودكش به خوابي عميق فرو رفته بود نگريست…