شیحی تاریک و سیاه که می رفت تا در تاریکی غلیظ شب در انتهای راه بی پایان محو شود. زن با دهانی باز و چشمانی جستجوگر و بیرون زده، در حالی که هیچ کاری جز این از دستش برنمی آمد از پشت سر رفتن مرد را تماشا می کرد. صدای فریادش که از پشت سر شیون وار مرد را صدا میزد در غوغای بی انتهای باد محو شده بود و شاید آن صدایی که در همه جا، در تمام شهر پیچیده شده بود صدای زوزه باد نبود، بلکه صدای شیون زن بود. صدای شیون زنی تنها در طلب مردش که در مقابل چشمانش میدید دارد می رود. مردش در باد و با باد دارد می رود و در تاریکی و سکوتی گنگ و مبهم محو می شود بی آنکه از او کاری ساخته باشد. زن با دهان نیمه باز و دستی که به سوی مرد در حال رفتن در از مانده بود در ابتدای خیابان و بر لبه تاریکی ایستاده بود. دست پرتمنایش که برای نگه داشتن مرد دراز شده بود در فاصله ای بسیار دور از مرد در هوا معلق مانده بود و چیزی جز هوای سرد و بی جسم در چنگ زن باقی نمانده بود و شیونی که زوزه کشدار باد مجال آن را نداده بود تا فاصله گلو تا دهان باز مانده را طی کند و همچنان در گلو مانده بود، شاید برای همیشه