کتاب داستانهای شاهنامه فردوسی به نظم و نثر | مصور
دکتر محسن دلیر، محمد جواد گلشنی 🔸 انتشارات یوشیتا، کودکیار
شومیز
مصور
ادبیات کهن
خلاصه کتاب داستانهای شاهنامه فردوسی به نظم و نثر
اثر حاضر، داستانهای معروف شاهنامه همچون داستان کیومرث، داستان ضحاک، داستان آبتین، داستان کاوۀ آهنگــر ، فـرزندان فریدون، داستان سام و زال، نبرد رستم با ببر بیان ، هفت خوان رستم و ... را در قالبی کوتاهتر و سادهتر بازگو میکند. هر داستان با ترکیب نثر روان و بیتهای اصلی شاهنامه روایت شده و تصاویر مصور، فضای داستان را به ذهن کودکان و نوجوانان میآورد.
این کتاب با هدف معرفی ارزشهای قهرمانی، وفاداری، خردمندی و شجاعت به نسل جدید، ضمن سرگرم کردن آنها، دانش تاریخی و فرهنگی ایران را منتقل میکند.
آنچه در این کتاب خواهید خواند
- داستانهای منتخب شاهنامه با روایت ساده و قابل فهم
- تصاویر رنگی، مناسب برای درک بهتر صحنهها و شخصیتها
- معرفی شخصیتهای کلیدی اسطورهای ایران
- پیامهای اخلاقی و فرهنگی برای کودک و نوجوان
- ترکیب زیبای نظم و نثر برای آشنایی با شعر کلاسیک فارسی
این کتاب به چه کسانی پیشنهاد میشود؟
- کودکان و نوجوانان علاقهمند به داستان و اسطوره
- والدینی که میخواهند فرزندان را با میراث فرهنگی ایران آشنا کنند
- مربیان و آموزگاران مدارس و مراکز فرهنگی
- علاقهمندان به ادبیات حماسی و تاریخ ایران
- کتابخانههای کودک و نوجوان برای گسترش منابع فرهنگی
مخاطبان این کتاب چه گروه سنی هستند؟
مناسب برای ۸ تا ۱۵ سال — بهویژه برای شروع آشنایی با ادبیات کلاسیک ایران.
نکوداشتها و جوایز کتاب
- تحسین والدین و مربیان برای استفاده از نثر روان و تصاویر جذاب
- انتخاب در جشنواره کتاب کودک و نوجوان به عنوان نمونه اثر آموزشی
- استقبال گسترده در نمایشگاههای کتاب کودک
🔸 بخش هایی از متن کتاب 🔸
رستم با شنیدن صحبتهای سهراب، در جا خشکش زد و خنجر از دستش افتاد. احساس میکرد تمام دنیا دور سرش میچرخد و سرش گیج میرود.
چو بشنید رستم سرش خیره گشت * جهان پیش چشم اندرش تیره گشت
با نگرانی از سهراب پرسید: «آیا نشانی از رستم داری که ثابت کند پدر توست؟»
پرسید زان پس که آمد به هوش * بدو گفت با ناله و با خــــــروش
که اکنون چه داری ز رستم نشان * که کم باد نامش ز گــــردنکشان
سهراب با زحمت و بریده بریده پاسخ داد: «اگر تو رستم هستی، بدان که پسرت را کشتهای! من از اول نسبت به تو احساس علاقه و محبت داشتم و چندین بار تلاش کردم که خودم را معرفی کنم، ولی سرنوشت اینطور بود که به دست تو کشته شوم. اگر مدرک میخواهی، آستین مرا بشکاف و در بازوی من نشان فرزندی مرا پیدا خواهی کرد.»
کنون بند بگشـــای از جوشــــنم * برهــنه نگه کـــن تن روشــــــنم
رستم با نوکِ تیز خنجرش، آستین سهراب را پاره کرد و به محض اینکه چشمش به آن بازوبند و مهرهای افتاد که به همسرش داده بود، محکم بر سرش کوبید و سر سهراب را در بغل گرفت و شروع به گریه و زاری کرد.
چو بگشاد خفتان و آن مهره دید * همه جامه بر خویشـــــــتن بردرید
همی گفت کای کشته بر دست من * دلیر و ســــتوده به هر انجــمن
همی ریخت خون و همی کند موی * سرش پر ز خاک و پر از آب روی
سرداران ایران که احساس کردند وضع رستم غیر عادی است و هر دو پهلوان روی زمین افتادهاند، نزدیک رفتند و متوجه ماجرا شدند.
ز لشــــــکر بیامد هشیوار بیســـت * که تا اندر آوردگه کار چیســــــــت
رستم یکی از سرداران را پیش کیکاووس فرستاد تا نوشدارو را که درمان هر دردی است، بگیرد و برای سهراب بیاورد، ولی کیکاووس از دادن نوشدارو خودداری کرد. رستم خودش به اردوگاه رفت و نوشدارو را به دست آورد؛ اما زمانی که بالای سر سهراب رسید، دیر شده بود و سهراب مرده بود و دیگر کاری از دستش برنمیآمد. هر دو لشکر، بعد از فهمیدن داستان سهراب و رستم غمگین شدند و کار به صلح کشید و خاندان رستم و مردم ایران، مدتها عزادار و غمگین مرگ آن جوان، سهراب پهلوان بودند.
تصاویری از متن کتاب


 
									 
									 
										 
										 
		 
		 
		 
		 
		 
		 
		 
		 
		 
		 
		 
		 
		 
		 
		 
		 
		 
		 
		 
		 
		 
		 
		 
		 
		