سبد خرید
{{item.quantity}}
تعداد را بنویسید. بیش‌تر از 0 بنویسید. کم‌تر از {{item.product.variant.max + 1}} بنویسید.
{{item.promotion_discount|number}} تومان تخفیف
{{item.total|number}} تومان
مبلغ قابل پرداخت
{{model.subtotal|number}} تومان
ثبت سفارش
سبد خرید شما خالی است

کتاب روز اول قبر | صادق چوبک

انتشارات نگاه

از {{model.count}} نظر
رمان و داستان‌های ایرانی مقایسه
ویژگی‌ها
نویسنده
صادق چوبک
قطع / نوع جلد
رقعی / شومیز
تعداد صفحات
160
ناشر
نگاه
موضوع و دسته بندی
ادبیات داستانی ، مجموعه داستان
نوع کاغذ
بالک
  • {{value}}

محصول موجود نیست، اما می توانید زنگوله را بزنید تا به محض موجود شدن به شما خبر دهیم.

قیمت‌وموجودی به‌روز

قیمت‌وموجودی به‌روز

ارسال‌باپست‌به‌سراسرکشور

ارسال‌باپست‌به‌سراسرکشور

گارانتی اصالت‌وبسته‌بندی ایمن

گارانتی اصالت‌وبسته‌بندی ایمن

روز اول قبر مجموعه‌ای است از داستان‌های کوتاهِ تیز، تلخ و عریان صادق چوبک؛ داستان‌هایی که پرده از چهرۀ پنهان جامعه برمی‌دارد و توجیه و تظاهرمان را در برابر خودمان برهنه و عور می‌کند. چوبک در این مجموعه، نه قهرمان دارد و نه دنبال قهرمان‌پروری است. شخصیت‌های داستان‌های او چنان حقیقی‌اند که هر خواننده‌ای، چه تفنن‌گرا چه آنان که ریزبینانه به داستان کوتاه می‌نگرند، با داستان‌هایش همذات‌پنداری دارند. و هر داستان این مجموعه چون تکه‌ای از جامعه است؛ تکه‌ای که خواننده در آن، چهرۀ غمبار و محنت‌زدۀ خود را می‌بیند و اگر دست‌کم با خود روراست باشد، به قضاوت خود می‌نشیند. چوبک در این مجموعه، با نگاهی بی‌پروا و صادقانه به ژرفای تاریک انسان سرک می‌کشد؛ جایی میان مرگ و زندگی، وجدان و فراموشی، خرافه و وهم و خیال. او در قالب داستان‌هایی کوتاه، چهرۀ ما ایرانیان را در برابر آینه می‌گذارد.
نویسنده
صادق چوبک
قطع / نوع جلد
رقعی / شومیز
تعداد صفحات
160
ناشر
نگاه
موضوع و دسته بندی
ادبیات داستانی
مجموعه داستان
نوع کاغذ
بالک
مناسب برای گروه سنی | Reading age
بزرگسال
شما هم درباره این کالا دیدگاه ثبت کنید
  • {{value}}
این دیدگاه به عنوان پاسخ شما به دیدگاهی دیگر ارسال خواهد شد. برای صرف نظر از ارسال این پاسخ، بر روی گزینه‌ی انصراف کلیک کنید.
دیدگاه خود را بنویسید.
توضیح اختصاصی

بخش هایی از متن کتاب - روز اول قبر


گورکن‌ها


بچّه‌ها، خدیجه را مانند گلۀ سگى که گرگى را در ده غریبى دوره کند، در میان گرفته بودند و سرتاسر راستۀ بازار دنبالش دست مى‏زدند و دم گرفته بودند:

«هو، هو، بچّه حرومزاده داره.

هو، هو، بچّه حرومزاده داره.»

دخترک با پاى پتى و پیراهن کرباسى که از رو شانه تا شکمش جِر خورده بود شکم سنگینِ تو دست و پا افتاده‏اش را مى‏کشید و هول‏خورده مى‏رفت. خرده‌هاى کاه و خارخسک تار موهایش را تو هم قفل کرده بود و چون پشم گوسفند دور چهرۀ چرکینش آویزان بود.

به‏دکان نانوایى که رسید پاهایش ایستاد و بالاتنه‏اش موجى خورد و نگاهش رو به پیشخان ماند. پسرکى از پشت‏سر، تریش پیراهن او را گرفت ‏و جِر داد. نگاه دختر از دکان بیرون نیامد. تو پشتش سوخت. دستش را به پشتش برد و سرسرى آنجایى را که جِر خورده بود مالید و نگاهش براى نان‌هاى روى پیشخان موج می‏کشید. والۀ نان‌ها شده بود.

نانوا پاى ترازو پابه‏پا شد. دست‌هایش رو پیشخان به کند و کو افتاد. دخترک از جایش جنبید و پیش رفت و دست‌ها براى گرفتن دراز شد و لُپ‌هاى دخترک از نان آبستن شد و بیخ گلویش باز و بسته شد و نان‌ها تو دستش مچاله شد و دیگر دهنش جا نداشت که نان توش بتپاند.

«آخه تو کى مى‏خواى ترکمون بزنى؟ چرا نمی‏گى تُولَت مال کیه تا فکرى برات بکنیم. وادارش می‏کنیم آبى بریزه سرت بشوندت.»

نانوا اصرار داشت ازش حرف بکشد و هر روز همین را ازش می‏پرسید و دخترک جواب نمی‏داد و حالا هم داشت با گشنگىِ کهنه‏اى که بیخ دلش را مالش می‏داد نان نجویده را قورت می‏داد و زل‏زل به نانوا نگاه می‏کرد.

رو صورت و گردنش شتک گِل نشسته بود. پوست تنش چرک و چرب بود. دست‌هایش کوِرِه بسته بود. بچّه‌ها ولش نمی‏کردند. پیشِ رو و پشت سرش ورجه وُرجه می‏کردند، هُلش می‏دادند. انگولکش می‏کردند. سنگش می‏زدند و می‏خواندند:

«هو، هو، بچّه حرومزاده داره.

هو، هو، بچّه حرومزاده داره.»

«تو چقدهِ سرِتقى دختر، چرا حرف نمی‏زنى؟ آخه باباش کیه؟ مال همین دِهِه؟»

نانوا دیلاق و لاغر بود و پیاپى پشت دخل پابه‏پا مى‏شد. خدیجه به‏او نگاه می‏کرد و مژه نمی‏زد. ناگهان یکى از پس او را هُل داد و او همچنان ‏که به‏جلو هُل خورد مانند آدم لغوه‏اى که نتواند جلو حرکت خودش را بگیرد راهش را گرفت و رفت و بچّه‌هاى لُختِ قد و نیم‏قد پشت سرش راه افتادند. یکى از آنها کونۀ هویجى را که تو دستش بود گاز زد و از بچۀ پهلودستیش پرسید:

«این دختره چه‏کار کرده؟»

_ بچۀ حرومزاده تو شکمشه.

_ بچۀ حرومزاده چیه؟

_ باباش معلوم نیس کیه.

_ باباى کى معلوم نیس کیه؟

_ باباى بچۀ حرومزاده؟

_ چرا معلوم نیس؟

_ براى اینکه معلوم نیس. دیگه جنده شده.

سپس پسرک کونۀ هویجش را به‏طرف دخترک پرت کرد که خورد پشت سر دخترک که هولکى خم شد رو زمین دنبال سنگ گشت که سنگ گیرش نیامد و یک تکه پوست انار به‏دستش آمد که آن را به طرف بچّه‌ها پراند که بچّه‌ها در رفتند و او دنبال بچّه‌ها می‏دوید و شکمش تو دست و پاش ولو بود و پستان‌هاى کشیدۀ سنگینش تو سینه‏اش لت می‏خورد و باز برگشت و به‏راه خودش رفت و باز بچّه‌ها دنبالش افتادند و خواندند و دست زدند:

«هو، هو، بچّه حرومزاده داره.

هو، هو، بچّه حرومزاده داره.»

ژاندارمى تفنگ به‏دوش و دستمال بسته‏اى به‏دست، رسید. راهگذرى هم با ژاندارم همراه شد. او هم یک دستمال بسته و یک فانوس لوله دود زدۀ خاموش تو دستش بود. آنها خاموش پابه‏پاى هم راه می‏‏رفتند. همدیگر را نمی‏شناختند. ‏راهگذر به ژاندارم گفت:

«مِثه اینکه خیال ترکمون زدن نداره. خیلى وخته همین‏جورى شکمش تو دست و پاشه.»

_ آخرش معلون نشد بچّه‏ش مال کیه؟

_ مال اینجاها نیس. میگن مال یه جوونى تو ده بالائیه. عجب دنیایى شده.

_ خیر و برکت از همه‏چى رفته. خدا کنه خودش سر زا بره بچّه‏شم نفله بشه.

_ زبونم لال، بعضى وختا آدم از کاراى خدا سر درنمی‏یاره. چقده‏ این دختر تو این شهر کتک خورد؟ بازم بچّه‏ش نیفتاد که نیفتاد.

_ کاشکى کتک خالى خورده بود. هنوز یکى دو ماه بیشترش نبود که مش غلامرضاى مالک سیاکلاه بُردش بَسِّش به‏گاوآهن که زمین واسش شخم کنه. می‏گفت نباس بچۀ حرومزاده تو دست و پاى مردم وول بزنه. هرکارى کرد بچّه‏ش نیفتاد. مثه سگ هفتا جون داره.

مشاهده بیشتر

به شما پیشنهاد می‌شود

«« تمام حقوق مادی و معنوی این سایت متعلق به دیجی کتاب است. www.digi-ketab.ir »»
دسته‌بندی محصولات
همه محصولات کتاب
توسعه فردی و خودیاری مدیریت آرایشی و بهداشتی سلامت و تغذیه متفرقه و عمومی فلسفه و عرفان کتاب‌های متافیزیک علم و تکنولوژی دفاع مقدس، انقلاب، شهدای حرم ☫
کتاب‌های اقتصاد ⚖️ حقوقي (مجموعه قوانين)
♨️ کتاب های کمیاب و نایاب ❌ کتاب های زده دار و حراجی کمک درسی و کمک آموزشی کتاب‌های درسی کتاب‌های کنکور مجله کتاب های زبان ترکی (آذربایجانی)