کتاب هیپی | پائولو کوئیلو | ترجمه امیر مهدی حقیقت
انتشارات چشمه
بخش هایی از متن کتاب
صبح سومین روز، دوستدختر پائولو تصمیم گرفت به خانه بازگردد و بدون شک، دوستپسرش هم باید او را همراهی میکرد. آنها بدون خداحافظی، قبل از طلوع آفتاب سوار یک اتوبوسی شدند که داخل آن کیپ تا کیپ، جمعیت نشسته بود؛ مناظر، حیوانات، رشته کوهها، صنایع دستی و غذاهای محلی واقعاً ترکیب دلنوازی را شکل داده بودند. پائولو موفق شد یک کیف رنگارنگ بخرد و با خودش عهد بست که دیگر برای سفرهایی که بیش از یک روز به طول میانجامند، از اتوبوس استفاده نکند. آنها از لیما راهی سانتیاگوی شیلی شدند. بعد از سپری کردن یک شب عالی در پایتخت کشور شیلی، آنها از یک نفر خواستند که نقشه رشتهکوههای آند را نشانشان بدهد تا از طریق آن بتوانند به تونل مواصلاتی شیلی-آرژانتین برسند. دوست دختر پائولو همیشه جانب احتیاط را رعایت میکرد و برای مواقع اضطراری مقداری پول پیش خودش نگه میداشت، هر چه که بود، او محصول رژیمی کمونیست بود که در آن فلسفهای به نام آرامش، بیمعنا بود.
آنها در برزیل به جایی رسیدند که بیشتر پاسپورتهایش مربوط به افراد بلوند و چشمآبی میشد و به پیشنهاد دوستدخترش، تصمیم به ماندن گرفتند: «بیا بریم ویلا ولها رو ببینیم. میگن جای فوقالعادهایه»
آنها نتوانستند کابوسها را پیشبینی کنند.
آنها نمیدانستند که جهنمی در راه است.
آنها آماده آن چیزی نبودند که فقط و فقط منتظر آمدنشان نشسته بود.
آن دو نفر به مکانهای فوقالعادهی متعددی رفته بودند که کاملاً مشخص بود که در آیندهای نزدیک و به بهانه آسایش نسل، از بین خواهند رفت. اما دوستدختر پائولو جای هیچ بحثی باقی نمیگذاشت و او بود که حرف اول و آخر را میزد.