سلاوی مجموعهی تقریباٌ صد شعر از هفتاد شاعر جهان است. زیبایی شعرها چنان است که کم و بیش هر خوانندهای را میتوانند تحت تاثیر قرار دهند. بسیاری از آنها وقتی برای بار اول خوانده شدند، بعداً هم گاه به گاهی خوانده خواهند شد، یا در ذهنها تکرار خواهند شد. تو آن سان بهارانه از راه میرسی / که راهها میدوند و از پاهایت گل میخواهند / بر فراز درخت پر رازی که تو هستی / عشق از بالها آشیانها عَلَم میکند.
کتاب سِلاوی شاهکارهایی از شعر جهان به انتخاب و ترجمه عباس پژمان
گزیده ای از متن کتاب
پنجرهها
فقط کافی است در یک مهتابی
یا قاب پنجره
زنی درنگی کند،
تا در همان لحظه که ظاهر میشود،
همان کسی شود که ما او را از دست دادهایم.
و اگر بازوهایش را بالا آوَرَد
تا موهایش، آن گلدان لطیف، را ببندد:
ناگهان با چه شدتی که آن از دستدادن را احساس میکنیم
و چه جلوهای بدبختیمان میکند.
راینر ماریا ریلکه
این شعر از شعرهای فرانسوی راینر ماریا ریلکه است که در مجموعهای به نام پنجرهها چاپ شده است. تشبیه موهای زن به گلدان بهخاطر گلی است که زنها به موهایشان میزنند. ع. پ
خطاب به حافظ
میخانهای که تو ساختهای از هر خانهای بزرگتر است،
شرابی که تو انداختهای همهی دنیا نمیتواند تمامش را بنوشد.
آن مرغی که قدیمها ققنوس بود،
در این خانه مهمان تو است!
تو آن موشی هستی که کوهی زایید.
هم تمامِ آنچه هست هستی، هم هیچ،
میخانه و می با هم هستی.
ققنوس و کوه و موش هستی.
جاودان در خود فروریزنده،
جاودان از خود پرکشنده _
ژرفترین ژرفای بلندیها هستی،
روشنترین روشنیِ ژرفاها هستی،
مستانهترین مستیِ مستان از توست،
تو شراب برای چه میخواهی؟
فریدریش نیچه
به پیشگاه حافظ
تو آن خواستن را که همه دارند میشناسی،
و حتماً میدانی:
که اشتیاقی است که همه را،
از خاکنشین تا تختنشین،
در قبضهی قدرتش دارد.
چه بس درد که با خود دارد، چه بس شادی،
و اگر مردی را به خون درغلتانَد،
مردی دیگر دلیرتر پا به میدانش میگذارد.
پس مرا ببخش استاد،
این گستاخیام را بر من مگیر.
دست خودم نیست اگر نمیتوانم،
از سرو روانم، آن دختر، چشم بردارم.
یوهان ولفگانگ گوته
گوته در این سطرها ظاهراً به این بیت حافظ نظر داشته است:
حُسنِ بیپایانِ او چندان که عاشق میکُشد،
زمرهای دیگر، به عشق، از خاک سر بر میکنند.
مخصوصاً آنجا که میگوید: و اگر [آن اشتیاق] مردی را به خون درغلتاند، مردی دیگر دلیرتر پا به میدانش میگذارد. ع. پ
دو تایی
جام را که در دستش گرفت و آورد
_ با چانه و دهانی مثل لبِ جام _،
قدم برداشتنش چنان چابک و محکم بود،
که قطرهای از جام بیرون نریخت.
پسر هم دستش همانقدر چابک و محکم بود،
که سوار بر اسبی جوان آمد،
و با حرکتِ خونسردانهای که به دستش داد،
اسب را که میلرزید باز ایستاند.
اما وقتی که میبایست جامِ سبک را از دست دختر بگیرد،
جام برای هر دوشان سنگین شد،
زیرا هر دو دست آنچنان لرزیدند،
که نه این توانست آن را دریابد نه آن این را،
و شرابِ تیره بر زمین ریخت.
هوگو فُن هوفْمَنْشْتال
تصنیف زندگیای که در بیرون میگذرد
و کودکان، که چیزی نمیدانند،
با شگفتیِ عمیق در چشمها بزرگ میشوند، بزرگ میشوند و میمیرند،
و انسانها هر یک به راهِ خود میروند.
و میوههای تلخ شیرین میشوند
و شبها مثل پرندگان مرده بر زمین میافتند
و چند روزی آنجا میمانند و بعد میگندند.
و همیشه باد میوزد
و ما همچنان چه بسیار کلماتی که میگوییم و میشنویم
و در اندامهایمان خستگی یا لذت احساس میکنیم.
و جادهها از میان چمنها میگذرند
و اینجا و آنجا مکانهایی که پر از مشعل و درخت و برکهاند
و آنهایی که ترسناکاند، آنهایی که مُهلکانه خشکاند.
اینها را برای چه ساختهاند؟
که هیچگاه شبیه هم نیستند و تعدادشان اینچنین زیاد است.
چرا جای خنده را گریه و بعد هم رنگپریدن میگیرد؟
چه سودی است در همهی اینها، و همهی این بازیها،
برای ما که بزرگیم و تا ابد تنها هستیم؟
سرگشتگانی که هیچگاه هدفی نمیجوییم.
چه سودی دارد این همه این چیزها را دیدن؟
و، با این حال، چه چیزها نمیگوید آن کس که میگوید شب،
کلمهای که معنای عمیق و غمی از آن جاری است.
مثل عسلِ غلیظی که از کندویی خالی جاری شود.
هوگو فُن هوفْمَنْشْتال
دیدگاه خود را بنویسید